الهیـــــــــــ دانــــــــِـ شــَـــ ـــکــــ ـــا کـــــــــــــــ

الهیـــــــــــ دانــــــــِـ شــَـــ ـــکــــ ـــا کـــــــــــــــ

یکی مال ِ مَن ، یکی مالِ تو ؛ یکی مثل من ، یکی مثل تو ؛ یکی از برای من ، یکی از برای تو ... بیخیال بابا... همش واسه تو
الهیـــــــــــ دانــــــــِـ شــَـــ ـــکــــ ـــا کـــــــــــــــ

الهیـــــــــــ دانــــــــِـ شــَـــ ـــکــــ ـــا کـــــــــــــــ

یکی مال ِ مَن ، یکی مالِ تو ؛ یکی مثل من ، یکی مثل تو ؛ یکی از برای من ، یکی از برای تو ... بیخیال بابا... همش واسه تو

آدم هایی هم هستند که ...


http://s4.picofile.com/file/8166488718/Copy_of_031.JPG


باید قلمی را بوسید که نوشت :


آدم هایی هستند که دلبری نمیکنند،

که حرفهای عاشقانه نمیزنند،
چیز خاصی نمیگویند که ذوق کنی آدمهایی که نمیخواهند عاشق کنند...
اما عاشقشان میشوی!
ناخواسته دلت برایشان میرود...
این آدمها فقط راست میگویند راست می گویند با چاشنی قشنگ "مهر"
لبخند میزنند نه برای اینکه توجهت را جلب کنند،
لبخند میزنند چون لبخند جزئی از وجودشان است...
لبخندشان مصنوعی نیست،
اجباری نیست
در لبخندشان خدا را میبینی....
اینها ساده اند
حرف زدنشان... 
راه رفتنشان... 
نگاهشان....

ادعا ندارند، بی آلایشند، پاک و مهربانند....


"چقدر دوست دارم این آدم های بی نشان اما خاص را...

از بد حادثه این جا به پناه آمده ایم...


http://s5.picofile.com/file/8165813750/001.jpg



ما بدین در نه پی حشمت و جاه آمده‌ایم

از بد حادثه این جا به پناه آمده‌ایم


ره رو منزل عشقیم و ز سرحد عدم

تا به اقلیم وجود این همه راه آمده‌ایم


سبزه خط تو دیدیم و ز بستان بهشت

به طلبکاری این مهرگیاه آمده‌ایم


با چنین گنج که شد خازن او روح امین

به گدایی به در خانه شاه آمده‌ایم


لنگر حلم تو ای کشتی توفیق کجاست

که در این بحر کرم غرق گناه آمده‌ایم


آبرو می‌رود ای ابر خطاپوش ببار

که به دیوان عمل نامه سیاه آمده‌ایم


حافظ این خرقه پشمینه مینداز که ما

از پی قافله با آتش آه آمده‌ایم



« حافظ »


این شما هستید ...

این شما هستید....


تو را چیست عذاب...



هیچ کس نیست بفهمد که تورا چیست عذاب...


گوش بدید و امیدوارم که لذت ببرید

شعر و دکلمه : حمیدرضا



برای دانلود اینجا کلیک کنید



ما شرررررررریم... :)


http://s5.picofile.com/file/8164090168/5878.jpg


متخصصان به این نتیجه رسیده اند که شرّ در دنیا باید باشد.

و از راه حل های شر این نکته را بر میشمرند که شر ممکن است ناشی از جهل انسان باشد. اثبات میکنند و نهایت به دو فرضیه می رسند که :

1- ابهام و ناخوشایندی ( مسئله شرّ ) ناشی از خالق است؛

2- این ابهام و ناخوشایندی ناشی از ضعف علمی ما انسان هاست.


سپس باز می اندیشند و می گویند فرضیه اول که درست نیست ، زیرا که میدانیم خالق جهان قادر مطلق است و کاملاً خیر است و بی عیب و کامل است و نمی توانیم پدیده های مبهم و نا خوشایند را ناشی از ضعف و نا توانی خالق بدانیم؛ بنابراین، چاره ای جز توسل به فرضیه دوم نداریم.



پس اگر شرّی وجود دارد، ناشی از ضعف علمی ماست. برای چه شرّ را قضاوت می کنید.

 

شاعری را می شناسم می گوید : ما شرّررررریییییم ...

بگذریم...


 قضاوت می کنند. خب اگر شرّی هست ، شرّ ، شرّ است دیگر....قضاوت برای چه ، فحش بدهید ، اما آخر قضاوت برای چه...


شرّ اگر باشد طبق گفته ی متخصصان

یا از برای آن است که لازمه جهان مادی است

یا ناشی از آزادی انسان است

یا ناشی از جزئی نگری ما است

 و یا شاید هم از روی جهل انسان است و ضعف علمی


؛) قضاوت نکنید ، حتی برای شرّررررر


در ضمن املا درست  کلمه شرّ به تنهایی به صورت « شر » می باشد و من تشدید هارا برای تأکید بیشتر گذاشتم.


موفق باشید :)

حمیدرضا




واقعیت دگر است...

دانلود کنید و گوش بدید دوستان ...

 ... امیدوارم به آرامش برسید ...


شعر و دکلمه : حمیدرضا 


برای دانلود اینجا کلیک کنید




به دور از هرگونه عشــــق

http://s2.picofile.com/file/7695413224/222.jpg


نشسته بودم و فکر می کردم به این که اگر تک تک لحظات عمرمون رو بخواهیم قدر بدونیم ؛ چیکار باید بکنیم ...

به این نتیجه رسیدم که فقط یک راه وجود داره که شما از تمام لحظه های زندگیتون استفاده کنید و اون این هست که عاشق باشید و بس ...
عشق رو محدود به چیز خاص یا فرد خاص نکنید !! ... گاهی وقت ها ما اشتباه عاشق می شویم ، گاهی فکر می کنیم که عاشق شدن در بند شدن هست...
ولی واقعیت این نیست ... حقیقت عشق میتونه فرا تر از اینها باشه... میتونه محبت به همه چیز و همه کس باشه ... حقیقت عشق رو در بند نکشید...
نه در بند هوس و نه در بند حماقت ... عشق رو زندگی کنید با محبت و با لبخند...
زندگی آیینه ای از تصویر شماست ، به شرط آن از این آیینه لذت خواهید برد که وقتی به هر جای این آیینه نگاه می کنید ، لبخند بزنید ...


دوستتون دارم

حمیدرضا :)

فصل 2 ... زیستن

 درودی دیگر ...


خلقت را دیدید ... خیلی خوب حالا میریم سراغ زیـــــــــــــــســــــــــــتـــــــن .

دیگه نمیخوام براتون کتابی بنویسم . دیگه بازی با کلمات بسه .

میریم سر اصل مطلب . 

خب حالا بگید ببینم زیستن چیه ؟ ... آفرین ... شمایی که اونجا نشستی درست گفتی ، نه با تو نیستم عزیزم با ایشونم که اینجا نشسته .

- آفرین همونطوری که گفتی زیستن یک مصدره .

خب چیکارش کنیم حالا ؟

- هیچی ، فقط میخوایم یکم باهاش بازی کنیم .

مگه میشه با مصدرم بازی کرد ؟

- چرا نشه رفیق ، دلت رو دو دقیقه به من بده و خوب به واژه هایی که تا الآن نوشتم دقت کن .

ببین ما الآن داریم وقت خودمونو تلف میکنیم ، مگه نه ؟

- اینجا همه ی آدما دارن زندگی میکنن و توی زندگی خیلی از وقت ها هست که تلف میشه و هیچ اشکالی نداره .

اما از دید من اشکال داره .

- خب تو دیوونه ای رفیق .

چرا بهم میگی رفیق ؟

- این کلمه رو خیلی دوستش دارم .

ولی من از این کلمه متنفرم .

- تنفر ؟ ... یعنی چی ؟

یعنی حالم از این کلمه بهم میخوره .  حالا دیگه مشه خفه شی ؟

- میدونی چیه ؟ تو مزخرفترین آدمی هستی که من تا به حال روی زمین دیدم  و از این بابت خیلی خوشحالم . اینو بهت تبریک میگم رفیق .قدر خودتو بدون . تو با بقیه خیلی فرق داری .

احمق دیگه بس کن ، داری خستم میکنی !

- ببین عاشق اینجور نگاه کردن با خشمتم . میشه یه بار دیگه همونطوری نگاه کنی ؟


.......................


- إ ، رفیق ؟ چرا سکته کردی ؟ چرا انقد داغون شدی ؟ إ ، چرا مُردی ؟ ... تو قوی تر از این حرفا بودی .



زیستن رو با هم مرور کردیم با یک داستان کوتاه . از یکی از دوستان روانشناس روانی ام کمک گرفتم  تا اینطور براتون شرحش بدم . زیستن باید اتفاق بیافته اونطوری که تو دوست داری . نه اینکه شباهتش بدی به زیستن کس دیگه . نه اینکه شباهتش بدی به گفتار کس دیگه و نه اینکه شباهتش بدی به دو واژه ی خوب و بد .

ببینید انسان موجودی عجیب تر از این حرف هاست . چند وقت پیش توی یکی از وبلاگ های یکی از دوستام  یه مطلب جالب خوندم و خواستم همین الآن ربطش بدم به زیستن .

یادم میاد نوشته بود  " زندگی نهایتش پوچ است و همین و من به پوچی رسیدم ." براش نوشتم بهت تبریک میگم عزیزم ، تو ترکوندی . اولش فکر کرد من یک دیوانه ای هستم که از روی لحن تیکه و تمسخر این حرف رو بهش زدم ولی وقتی بیشتر باهاش صحبت کردم . متوجه شد من اونچیزی که فکر میکرد نیستم و خیلی فراتر از انتظارش توی زندگیش ظهور کردم . خیلی باهام صحبت کرد و از من خواست که بیشتر باهاش صحبت کنم و من به موقع موضع خودم رو عوض کردم و از چیزهای مزخرف دیگه براش صحبت کردم . طوری که حالش از من  بهم خورد .

دوباره حس کرد من اصلاً اون آدمی که فکر میکرد نیستم و اینبار اینو بهم گفت  و از من خواست که خداحافظی کنم . با یک جمله ازش خداحافظی کردم و باز هم به خاطر اون جمله ازم خواست که بیشتر با هم صحبت کنیم .

گفت قطعاً من دیوانه هستم . و من باز هم موضع عوض کردم . اونقدر موضع عوض کردم که بالاخره متوجه شد جریان از چه قراره .

نهایتاً گفت اونچیزی که من نوشته بودم و تو پوچ خوندیش حالا دیگه به بینهایت تبدیل میشه . من متوجه شدم که زندگی پوچ نیست ، زیستن در این دنیای بینهایت است .


دیدید . او هم حرفش رو رد کرد و تغییر داد .

آفرین ، از اینکه فهمید خوشحال شدم . گریه کردم . کلی خندیدم و باهاش خداحافظی کردم.


زیستن متفاوت تر از این چیزی هست که ما فکر میکنیم . خیلی وقت ها ما فکر میکنیم که داریم زندگی میکنیم ولی مطمئن باشید اینطوری نیست . بیداری در حرکت خیلی مهمه . اینکه گیج باشیم و اینکه نفهمیم چه غلطی داریم میکنیم خوبه و زیستن محسوب میشه . ولی خیلی وقت ها هست که حتی میدونیم چه غلطی داریم میکنیم ولی باز هم زندگی نمیکنیم .


باید بدونی چی دوست داری . خودتونو محبوس یک کلمه یا یک واژه نکنید . اگر دوست دارید امشب گریه کنید همین کار رو انجام بدید . اگر فکر میکنید که دوست دارید جوک بخونید ، موزیک گوش بدید و فیلم ببینید و قهقهه بزنید و از خنده روده بر شید  خب قطعاً همین کارو بکنید . منتها قبلش بیدار باشید ، گیج باشید . مطمئن از از این نباشید که کار شما قطعاً درست هست یا اشتباه هست . نباید اینطور فکر کنید . اون چیزی که قرار هست اتفاق بیافته حتما اتفاق خواهد افتاد . شما نگران هیچ چیز نباشید .

در آن واحد زندگی کردن و زیستن معنای خاصی نداره جز اینکه شما اون کاری رو که دوست دارید انجام بدید . اون چیزی رو که میخواهید به دست بیارید . بدونید هیچ قانونی وجود نداره ولی وقتی توی یک جمعی حضور دارید که همه ی اونها تفنگ سمت شما گرفتند و پس از 5 ثانیه شما را میکشند قطعاً  پس از 5 ثانیه خواهید مرد . پس دقت داشته باشید توی چه جمعی هستید و به کل قوانین اون جمع اشراف داشته باشید تا به این سادگی ها نمیرید . امیدوارم حرفم رو تیو این چند خط آخر فهمیده باشید.


خوشحال باشید و زیستن رو تجربه کنید . نه اینکه اینجا توی تکست های صفحات بی برگ مزخرف دنبالش بگردید .

زیستن خودت هستی و باید با قلبت یادش بگیری .


موفقیت


:)


<<جوزف>>


فصل 1 ... خلقت


خــــــــلــقـــــــــــــــــــــت


«چیزی که در حال حاضر مطرح است و ما از آن به واژه های مختلف یاد میکنیم همان چیزی است که هست .»

این بود اولین تعریفی که من از این واژه ی عجیب و غریب داشتم و درواقع هنوز هم همان تعریف را دارم . مهم نیست که شما از آن به چه صورتی یاد میکنید.گروهی میگویند ایجاد ، گروهی دیگر با همان تعریف ابداع را نام میگذارند و بعضی پدید آمدن را ذکر می کنند و من هم مثل هزاران هزار شخص دیگر می گویم «خلقت» . موضوع این است که خلقت را چگونه تعریف کنیم. تعریف درست داشتن از واژه ی خلقت یک امر ضروری برای دانستن بسیاری از حقیقت هاست . اگر شما درمورد خلقت تعریف خاصی را در ذهن دارید و با آن پی به وجودی میبرید که قابل درک نیست ، نمیگویم قطعاً ولی شاید با احتمال بسیار زیاد حق با شما باشد. من برای تعریف این کلمه بسیار فکر کردم و نتیجه گرفتم که «اگر از هیچ به همه برسیم» میتوانیم خلقت را برای خودمان تعریف کنیم.

منظور من بسیار روشن است فقط جمله بندی های پی در پی من است که شاید شما را کمی گیج کند. و حالا کمی بیشتر توضیح می دهم:

من هیچگاه نمی گویم که چیزی هست که باعث شده است من هم باشم ولی در درکی که از همه چیز دارم میتوانم بگویم من از چیزی به وجود آمده ام که ...

و همینجا است جای خالی همیشگی ، شما اگر جای خالی را پر کنید متوجه می شوید که هر چه در جای خالی بگذارید  باز هم برای آن چیزی یا کسی که می پرستید محدودیت قائل شده اید.

منظور من از هیچ به همه رسیدن همین است . وقتی شما نتوانید برای چیزی که به وجودتان آورده است واژه مطرح کنید درواقع برعکس همین هم میتواند رخ دهد. یعنی هرچیزی را می توانید در این جای خالی قرار دهید ، زیرا که جای خالی برای شما ناشناخته است و از آن ، هیچ گونه تعریفی که قطعی و یقینی باشد در ذهن ندارید.

انسان ها در طول این مدت که تکامل پیدا کرده اند توانسته اند این جای خالی را پر کنند ، اما آیا این جای خالی را شما هم میتوانید پر کنید؟


سوال من اکنون از شما این است ، کسی هست که بتواند جای خالی را درست یا نادرست پر کند ؟

من مثال کم میزنم و علاقه ای هم برای مثال زدن ندارم اما اینجا برایتان نمونه ای را می آورم که اگر شما ندانید 2+2 برابر است با 4 چگونه می توانید به کسی که در مقابل این سوال نوشته است :( 2+2= آش رشته با نون بربری !) نمره بدهید .

وقتی شما هم مثل من هستید ( یک انسان ) و تعریف قطعی از یک (           )  ندارید چگونه می توانید بگویید که من جای خالی را اشتباه پر میکنم ، و یا حتی چگونه می توانید پی ببرید که من درست می گویم ؟


کسی می آید و می گوید جای خالی میشود : خدا . نقطه سر خط

آیا فقط همین ؟  خب من هم الآن متوجه شدم که خدا مرا به وجود آورده ، متشکرم. کسی می آید و می گوید : یکتا ! دیگری هم برای اینکه کم نیاورد و اعاده ی فیضی کرده باشد می آید و می گوید : یگانه !   ... بی همتا ، هستی بخش ، مهربان ، آفریدگار ، نور ، خالق و...  خلاصه زیادند از این تعاریف که می گویند و بقیه هم فیضی می برند .

جدا از این که همگی این کلمات صفاتی هستند باید بگویم که متأسفانه تا کسی می آید و جای خالی را اینگونه پر می کند : متکبّر ، ملعون ، مغرور ، کاذب و... از این دسته کلمات وی را دیوانه فرض می کنند . او را می رانند ، تازیانه اش می زنند که چرا از خداوندگار ما اینگونه یاد کردی ؟

آیا او مقصر است ؟ آیا فقط حرف و تعاریف گروه اول درست است ؟ اگر اینگونه است پس باید نتیجه بگیریم که مخلوقات در دو دسته اند ؛ گروهی که از خالقشان خبر دارند و گروهی که ندارند.

آفرینش به همین ختم نمی شود و داستان عجیبی است این خلقت که باید به آن پرداخته شود و بدون بازی با کلمات به چیزی پی ببریم که هست و خلقت همان چیزی است که هست . اما خالق را باید (          ) دانست !

 آیا خالق هست ؟ آیا خدا هست ؟ آیا بخشنده ی مهربان هست ؟ آیا (          ) هست ؟

خالق هستی اش را چگونه ثابت می کند ؟ خدا چه چیزی را به وجود آورده ؟ آیا چیزی هست که یگانه ی هستی بخش ، آن چیز نباشد ؟



نظر تو چیست دوست من ؟


بنــــــــــــــــــام حقیقت ...


مقدمه چینی :


همه چیز از آنجایی شروع شد که قوانین را درک کردم . فهمیدم که نظمی حاکم است و من نیز در اعماق این نظم شناور هستم ، اندکی دست و پا زدم تا خودم را بشناسم . سرتا پا وجودم را دنیا گرفته بود . پلکانم را باز کردم و نگاهی به دستانم انداختم تا بشناسم این (خود) را ، خوب نگاه کردم ، یافتمش ... یافتم ...

فریادم صدایی دیوانه وار بود در دل نیمه شب ، سکوت را شکستم و خودم را یافتم ، انرژی ، بعله همه چیز را انرژی دیدم . همان ناشناخته ای که انیشتین با فرمولی از ماده به دست آورده بود . متوجه این شدم که هیچ نیستم جز هزاران هزار  مولکول که کنار هم قرار گرفته اند و با  پیروی از قوانین خاصی حرکاتی را پدید می آورند. متوجه شدم که این انرژی ها تحت قوانین خاصی به ماده تبدیل شدند ، به مولکول های کوچک ابتدایی ، سپس به صورت مولکول های دسته جمعی ونهایتاً سلول های ابتدایی و همینطور سیر تکاملی و رشد و تمایز و  حال پس از میلیارد ها سال تغییر ، شده اند اجزای سازنده ی من... 

همه چیز را دیدم ، اما باز هم مشکلی وجود داشت ، من از برای چه بوجود آمده ام ؟

چرا باید اکنون به وجود خودم فکر کنم ؟  به دنبال چه هستم ؟ از کجا آمده ام ؟ به کجا می روم ؟ چرا من ، خودم هستم ؟ ...


و اینها همه سوالاتی از وجود خودم بود که ناگاه پی به وجود اشخاصی دو پا و دو دست و یک سر دیگر شبیه به خودم بردم . دیدم که حال تنها من نیستم ، هفت میلیارد و خورده انسان های دیگر هم هستند و زندگی می کنند .

قوانین و ادیانی را یافتم در میان گروه گروهشان بود و هر کدامشان به یکی از گروه ها گرویده بودند و طابع آنها بودند. رهبرانی برای خود گمارده بودند که راهی به یکایکشان نشان میداد و قسمتی از رشته ی افکارشان را در دست داشت و می کشید آن ها را به هر سمتی که خواهانش بود .

قدرت هایی بودند که دستور می دادند و مظلومانی که پیروی میکردند . شاعرانی که شعر می گفتند و اساتیدی که شعر میخواندند . محققینی که مینوشتند و دانشجوهایی که کپی میکردند. رانندگانی که میراندند و سرنشینانی که فقط با نگاهی به اطرافشان میرفتند .

و اینها همه شد شروعی بر دیدن حقیقت ها ، شروعی بر نوشتن حقیقت ها و شروعی بر خواندن حقیقت ها ...


 "جوزف"