فکر کردم که اگر امروز آخرین روز زندگی من بود
تمامش را قدر میدانستم
حتی از لحظه ای هم نمیگذشتم؛
فنجان چایم که تمام شد با خودم میگفتم؛
همین است؛
چه انتظاری داری؟!
چای تمام شد. زندگی نیز تمام میشود؛
لبخند بزن که خوشبختی پشت لبخندهایت است...
حمیک
لینک آموزش رایگان و ساده 5 روش بازاریابی امروزی توی وب همراه پی سی گذاشتن دلم نیومد لینکشو اینجا نزارم:
چند روز پیش، شاید غریب به یک هفته، از دفتر یک سایت معتبر با من تماس گرفته شد تا درمورد موضوع درخواست همکاری من با این سایت رزومه و نمونه فعالیت های خودم را ارسال کنم. من نیز که مدت ها منتظر همچین موقعیتی بودم فرصت را غنیمت شماردم و بخشی از فعالیتهای کاری خودم را در کنار فایل رزومه ارسال کردم و مغرورانه تمامی افتخاراتم را در یک چارچوب مشخص و تمیز در اختیارشان قرار دادم. سپس از من درخواست کردند تا مطلب و مقاله های پیشینم را بخوانند تا امتیاز و به اصطلاح سئو آن را تایید کنند. من دلخوش و شاد بودم که درخواست همکاری مرا می پذیرند و در شاخه ای که مورد علاقه من نیز بوده و هست ( یعنی دنیای مدیریت بازرگانی و به خصوص گرایش بازاریابی ) که شاخه علمی مذکور نیاز مبرم بازار آزاد کار و از شاخص های بایسته هر کسب و کاری هست، ستونی از رسته های مکتوب را در اختیارم گذاشته و من هم با خیال راحت به نویسندگی میپردازم. اما انگار این چیدمان زیستن و این قصه سر دراز دارد؛ متأسفانه پس از دو روز از من خواسته شد تا در دو کوئری متفاوت مقالهای کوتاه برای وبسایتشان آماده کنم، درضمن اشاره شد که فقط از لحاظ کیفی مقاله را مورد بازبینی و ارزیابی قرار میدهند و در صورت تایید فعالیت ادامه خواهد یافت.
برای نوشتن کوئری ها مسئلهای نداشتم اما تنها جایی که خیلی فکرم را مشغول کرد این بود که سیستم فکری جامعه ما به صورتی هست که هنوز پدر سالارانه به مسائل نگاه میشود و در این ماجرا نیز، به راحتی این مسئله قابل مشاهده است. چون تفکر دموکراتیک مبنای همکاری و پیشنهاد را در ابتدا مطرح میکند. یعنی بجای جملات دستوری و به جای ارعاب و خطاب از راهنمایی گرفتن و پیشنهاد دادن یا حتی پیشنهاد گرفتن، استفاده میشود.
نفوذ چنین خط فکری حتی در لایه های محتوایی غیر اجرایی و غیر رسمی یک ملت، برای پرورش انسانهای آزاده و کمال پرست بسیار خطرناک است. شاید بهتر است درمورد بستر مناسب برای نویسندگان بیشتر توضیح دهم اما پیش از اینکه وب ویو شخصی خودم را نیز از دست بدهم و خدایی ناکرده مورد ارعاب عزیزان قرار نگیرم، سخن را در همینجا ادامه دار به اتمام میرسانم و برای همکارانم آرزوی صبر و شکیبایی و برای مسئولان بسترساز آرزوی توفیق روز افزون دارم.
شاید بهتر این بود که برای توضیح این مسئله یک محتوای ویدئویی تولید می کردم و شاید در آینده همین کارو بکنم. اما مهم گفتن و نوشتن هر چه زودتر این موضوع بود. چندوقتی هست که متوجه الگوریتم پیچیده موتورهای جستجوی جهانی به ویژه گوگل شدم که لازم دونستم این الگوریتم را به صورت زبان ساده توضیح بدم. تمامی موتورهای جستجو اطلاعات جستجویی ما، اشخاصی که با آنها مراوده داریم و حتی اثر انگشتی که متعلق به ماست و روی گوشیهای هوشمند برای قفل و لاک کردن صفحه گوشی، تبلت و لپتاب استفاده می کنیم را جمع آوری و دسته بندی می کنند که در این هیچ شکی نداریم و حتی شاید سال هاست که از این موضوع آگاهیم. چیزی که امروز و در این فاز با آن رو به رو هستیم نتیجه جستجوهای ماست که دقیقاً متناسب با اطلاعاتی هست که از ما جمع آوری شده. و ماجرای اصلی و پیچیدگی مهم و اساسی آن فاز بعدی یعنی چشم انداز این سیستم هوشمند است. یک نوع کنترل و حتی برنامهریزیهای از پیش تعریف شده برای پیشبینی بهتر روند حرکت جهان.
اما ازآنجا که ما انسان هستیم و غیر قابل پیش بینی ، از این توانایی بهره بردم و تونستم با ترفندهایی که فعلاً از توضیح اونها می گذریم اشتباهاتی رو به این سیستم هوشمند اطلاعاتی وارد کنم. بنابر این نتایج متفاوتی گرفتم که همین امر باعث شناخت بیشتر من نسبت به این فضای اطلاعاتی شد. همین نکته بس که صورت کار با سیرت قضیه تفاوتهای بسیاری دارد و تمامی امور بدیهی در این فضا به نتایجی ختم میشود که حتی تصورش را هم نمیتوانید بکنید.
اما هدف از نگارش این متن این نبود که بخواهم ترس و واهمه ایجاد کنم. و یا علیه این سیستم هوشمند اطلاعاتی انتقادی وارد کنم. محور بحث خودم را بر آگاهی و حفظ کرامت انسانی قرار دادهام و تمام تلاشم را برای رشد پیشرفت و آسایش به کار میگیرم. این موضوع نیز زمانی تحقق پیدا میکند که اعتماد خواننده و دنبال کننده به دانش و آگاهی حفظ شده در ذهن من ایمان بیاورند.
بنابراین به مرور همراه با مطالعاتم و امور محوله دیگر زندگی جریان را به جویندگان توضیح می دهم.
حمیدرضا غلامی - 18 اسفند1399
چطور این جهان بیآغاز دیرباز بمیرد و از یاد برود و فراموش بشود اما تو که آتش دیروزی هستی و در گوشهای می سوختی تنها پایدار و جاودان بمانی؟
طبیعت با پرستاری های شبانه خود تنها برای این بود که مانند کشتیبان کشتی شکسته در گردآب افتاده کودکی را با بی اعتنایی از کشتی بگیرد و آن را به ساحل روشنایی بیندازد؟
آنجا چه خبر است؟ هر چه هست ناله ای بیش نیست
نمیداند که آنچه گرفته است اندام شما یا دیگری است
انسان امروز در فردا
کمتر از آن ناله کودک دیروزی خواهد بود.
به هنگام بالیدن نسجی بر روی نسجی می روید
همچنان گلبرگی بر گلبرگی می روید و گل سرخ رنگینی میگردد
آنگاه نسجی پس از نسجی رو به پوسیدگی و پژمردگی مینهد.
گویی حبابهایی است بر آن عکس آفتاب افتاده، چون پرده حباب درید آفتاب نیز پدید میگردد.
مانند دانه های برفی که بر روی آب میافتد و ناپدید میگردد.
روح جسم نیز آب می شود و ناپدید می گردد.
از این ذرات تا ذرات دیگر راهی است از خستگی تا آسایش
و از این خاکستر تا خاکستر دیگر راهی است از امید و ترس تا آرامش .
برگرفته از لذات فلسفه ویلدورانت، خدا و بقای نفس، 431
عقیده به بقای نفس از مناطق استوایی آمده. در آنجا زندگی چنان زود تباه میشود که اعتقاد به زندگی پس از مرگ برای تحمل چنین امری لازم و ضروری است. در سیلان زنان در ده سالگی شوهر میکنند و در بیست و هشت سالگی پیر می شوند و در چهل سالگی تمام میشوند. ناپایداری زندگی در آنجا بیشتر از هرجای دیگری آشکار و روشن است و فرد جزئی از ذره ای به نام نوع که خود موجی از اقیانوس زندگی است. ما هم با آنکه عمرمان دو برابر آنهاست از این سهم عمری که به ما داده اند ناراضی هستیم. بر ضد ناگزیر بودن مرگ طغیان میکنیم و حسرت جوانی دیگر و عشق دیگر را میخوریم. روزگاری اساس دین بر روی ترس بود و امروز پایه آن بر روی امید است.
لذات فلسفه ویلدورانت، خدا و بقای نفس،431
تمام طول مسیر، به این فکر میکنیم که مبادا فرصتی از دست برود
و درست در همان لحظه که فکرش را هم نمی کنیم
مسیر به پایان می رسد...
همینقدر کوتاه ... همینقدر ساده...
تعاریف زیادی از خوشبختی ارائه شده اما فقط چند خطی بگم که
زندگی فقط آن لحظه در مییابیم برای هیچ کاری، در هیچ زمانی و تحت هیچ عنوانی به هیچ کس محتاج نیستیم!
ما فقط برای درک همین به یکدیگر نیاز داریم.
سخت ترین کار دنیا؛
شریکی می خواهم که مرا بفهمد، با من زندگی کند، می خواهم خودش باشد. با هم به فردایی متفاوت بیندیشیم. تصور زیبایی آینده مارا در زمان حال به وجد بیاورد و غرق در شور و احساس به هم فکر کنیم.
شریکی که با همه ی عالم برایم فرق کند میخواهم. بی شک او خود تفاوت را برای من ایجاد می کند. شریکی می خواهم که مرا بفهمد. شناخت من سخت نیست. شریکم بی شک مرا می شناسد. کاری را می کند من دوست داشته باشم. جوری لبخند می زند که من دوست دارم. جوری صدایم میزند که دوستش دارم، آن هایی که دوست دارم را می پوشد و عطری را می زند که من دوست دارم. او مرا می شناسد.
شریک به معنای واقعی نه دوست است نه دشمن. شریک شریک است. اگر قرار است شریکی باشد باید شریکی خوب در زندگی ظاهر شود. شریکی مهربان. شریکی با شناخت بالا. شریکی با قدرت. شریکی که اگر نیاز به یاری داشته باشی با تو مدارا کند. شریک باید شریک باشد. در غم و در شادی. شریک بد دشمن نیست. شریک بد همانند کینه ای ابدی در دل است که مدام به جگرت سوزن می زند و تو را می آزارد. شریک خوب را احساس نمی کنی. شریک خوب را با خود یکی می دانی. شریک خوب را از خود می دانی. شریک باید شریک باشد . باید از نوع خوبش باشد.
انگار همین دیروز بود که درمورد تنهایی فلسفه ها میبافتم. شریک هم تنهاست. شریک تنهاست همانند وجود خودمان. شریکی که تنها نباشد خود را در دیگران جستجو می کند. شریک تنها همانند خودش است و سعی بر پر کردن نقاط خالی ندارد چرا که نقطه خلائی وجود ندارد. تا هنگامی که شریک خودش باشد و تو نیز خودت باشی جوری در سیر کائنات پیچ و تاب می خورید که نظم این پیچ و تاب شما را خیره می کند و مبدا وجود را با هم نظاره گر خواهند بود. شریک جدای از تو در مسیر قدم بر می دارد. نباید شریک را در اسارت گرفت.. شریک خودش مسیری را در پی می گیرد که به چشمت خوش می آید و به دل می شیند. شریک باعث ناراحتی هم می شود اما از باب این ناراحت خواهیم گشت که چشم بر مسیر و همه ی وجود بسته ایم. وگرنه که شریک نیز همان مسیر ما را طی میکند. نباید از طی کردن مسیر خود ناراحت باشیم. آری شریک نیز مسیر مارا طی میکند. ممکن است فراموش کار شویم و این ها را فراموش کنیم ولی خوب است تمرین کنیم که ناراحت نشویم. خوب است عمری تمرین کنیم تا شریک شویم. چیزی متفاوت... چیزی شبیه به شریک زندگی...
حمیدرضا غلامی