چطور این جهان بیآغاز دیرباز بمیرد و از یاد برود و فراموش بشود اما تو که آتش دیروزی هستی و در گوشهای می سوختی تنها پایدار و جاودان بمانی؟
طبیعت با پرستاری های شبانه خود تنها برای این بود که مانند کشتیبان کشتی شکسته در گردآب افتاده کودکی را با بی اعتنایی از کشتی بگیرد و آن را به ساحل روشنایی بیندازد؟
آنجا چه خبر است؟ هر چه هست ناله ای بیش نیست
نمیداند که آنچه گرفته است اندام شما یا دیگری است
انسان امروز در فردا
کمتر از آن ناله کودک دیروزی خواهد بود.
به هنگام بالیدن نسجی بر روی نسجی می روید
همچنان گلبرگی بر گلبرگی می روید و گل سرخ رنگینی میگردد
آنگاه نسجی پس از نسجی رو به پوسیدگی و پژمردگی مینهد.
گویی حبابهایی است بر آن عکس آفتاب افتاده، چون پرده حباب درید آفتاب نیز پدید میگردد.
مانند دانه های برفی که بر روی آب میافتد و ناپدید میگردد.
روح جسم نیز آب می شود و ناپدید می گردد.
از این ذرات تا ذرات دیگر راهی است از خستگی تا آسایش
و از این خاکستر تا خاکستر دیگر راهی است از امید و ترس تا آرامش .
برگرفته از لذات فلسفه ویلدورانت، خدا و بقای نفس، 431