از قصد هم که شده گوشی موبایلو خونه روی میزم گذاشتم و بدون موبایل رفتم توی صف نونوایی
به مردم نگاه میکردم
زمان برای من میگذشت و من کمی اضطراب داشتم.
بیشتر که دقت کردم؛
خودم را میانشان دیدم
چندین نفر بودم؛
دیگر فقط یک نفر نبودم، یکبار در دستم شانه تخم مرغ بود و یکبار همراه کودکم در پیاده رو هنگامی که به ویترین مغازه نگاه میکردم، جنس فروشنده را محک میزدم.
در گوشهای دیگر پیچگوشتی به دست با دسته ترمز یک موتور سیکلت ور میرفتم و آن سوی خیابان درست روبه روی نونوایی با چرخ دستی بار سنگینی را به داخل گاراژ هول میدادم.
سرم را پایین انداختم.
زمان میگذشت و من دیگر هیچ اضطرابی نداشتم. چون دیگر حتی یک نفر نبودم